رويايـــــــــــــــــــــ سرخـــــــــــــــــــــ | ||
|
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.
همگی به صف ایستاده بودند تا از آنها پرسیده شود ؛ نوبت به او رسید : “دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟” گفت: می خواهم به دیگران یاد بدهم، پس پذیرفته شد! چشمانش رابست، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ درآمده است. باخودگفت : حتما اشتباهی رخ داده است! من که این را نخواسته بودم؟! یک تاجر آمریکایى نزدیک یک روستاى مکزیکى ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیرى از بغلش رد شد که توش چند تا ماهى بود!
روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم رعایت شود.
بقيه در ادامه مطلب ادامه مطلب عمه بلقیس پسری داشت که به هزاران هنر آراسته بود. درسش را نیمه کاره ول کرده بود، بیکار بود ، سیگار می کشید، شایدم معتاد بود، حرکات بی ناموسی می کرد، عرق خور بود، بد دهن بود… خلاصه هرچه خوبان دارند، او یک جا داشت.
من خونه ی عمه بلقیس زیاد می رفتم چون دخترش دوست من بود و البته هیچ شباهتی به برادرش نداشت. یک روز صبح داشتیم صبحونه می خوردیم. پسر عمه بلقیس هم آمد و سر میز نشست. معلوم بود از دنده ی چپ بلند شده. نگاهی به خواهرش کرد و گفت این چیه؟ معصومانه پرسید چی چیه؟ گفت این قلاده که بستی به گردنت! درش بیار. لقمه ی نون پنیرش را قورت داد و پرسید چرا؟؟ گفت برای اینکه من خوشم نمیاد.عمه بلقیس داشت چایی می ریخت، مثل همیشه لبش را گزید
بقيه در ادامه مطلب ادامه مطلب جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. |
|
صفحه قبل 1 صفحه بعد [ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |